فهرست
مقدمه
فصل اول: مدیریت چیست؟
فصل دوم: سه ماه اول
فصل سوم: رهبری یک تیم کوچک
فصل چهارم: هنر بازخورد دادن
فصل پنجم: مدیریت خود
فصل ششم: جلسات شگفتانگیز
فصل هقتم: خوب استخدام کردن
فصل هشتم: کارها را به سرانجام برسانید
فصل نهم: مدیریت یک تیم در حتال رشد
فصل دهم: فرهنگ سازی
سخن پایانی
کتاب «مدیران بزرگ به دنیا نمی آیند، ساخته می شوند»، برگردان فارسی کتاب «The making of a manager» از جولیژو (JULIE ZHUO) است.
تبریک میگویم. شما مدیر شده اید! بعد از خوشحالی کردن، عنوان درخشان جدیدتان را بپذیرید و مرحله جدید مسیر شغلیتان را آغاز کنید. حقیقت مانند مه کم کم پایین میآید، شما واقعا نمیدانید که در حال انجام چه کاری هستید…
بخش هایی از کتاب
هنوز آن جلسهی بهیادماندنی با مدیرم را به یاد دارم. از من خواست مدیریت بخشی از تیم را بر عهده بگیرم. برایم غیرمنتظره بود؛ مثل این که برای دویدن بیرون بروی، پس از آن برای پیدا کردن صندوقچهی گنج سفر کنی. با خودم گفتم: «چقدر وسوسه انگیزه! » و در اتاق کنفرانس ده نفرهای روبهروی هم نشسته بودیم. مدیرمان گفت: «تعداد اعضای
تیممان در حال افزایش است. به مدیر دیگری نیاز داریم. تو خیلی خوب با بقیه کنار می آیی، مایلی مدیریت تیم را بر عهده بگیری؟»
بیست و پنج ساله بودم و در یک استارتاپ کار می کردم. از مدیریت فقط دو چیز میدانستم و آن هم فقط جلسات و ترفیع بود. و من داشتم ترفیع میگرفتم! این گفت وگو مشابه ملاقات هری پاتر با گرید در شبی تاریک و طوفانی، و شروع داستانی پرماجرا و جذاب بود. نمیخواستم چنین فرصتی را از دست بدهم و آن را پذیرفتم.
اندکی بعد، هنگام خروج از اتاق جلسه، تازه به جزئیات حرفهایش فکر کردم. من با همه خیلی خوب کنار میآیم. مطمئناٌ مدیریت بیشتر از اینها بود. چقدر بیشتر؟ قرار بود بفهمم.
نخستین جلسه با یکی از کارمندان زیردستم را به یاد دارم. بسیار با عجله و سراسيمه و با پنج دقیقه تأخیر خودم را به جلسه رساندم. با خودم گفتم: «چه شروع بدی!» از در شیشه ای اتاق جلسه او را دیدم که به ساعتش نگاه می کرد و بابت تأخیرم ناراحت بود. در همان اتاقی جلسه داشتیم که روز قبل با مدیرم در آن ملاقات کرده بودم. تا همین دیروز همکار بودیم، با هم روی پروژه های مختلف کار میکردیم و مدام برای پیشبرد کار به هم بازخورد میدادیم. سپس، مدیریت من اعلام شد و حالا مدیرش بودم.
با خودم گفتم: «نگران نیستم. گفت وگوی خیلی خوبی خواهیم داشت.» خودم هم کاملا نمیدانستم حرفهایمان در چه موردی است. صرفا میخواستم این جلسه مانند جلسه ی دیروز خیلی عادی پیش برود. دلم میخواست اگر از این که مدیرش هستم خوشش نمی آید، دست کم برخوردی عادی نسبت به آن داشته باشد.»
من نگران نیستم.
وارد اتاق شدم. موبایلش را کنار گذاشت و نگاهم کرد. حالت چهره اش را هرگز فراموش نخواهم کرد. مانند نوجوانی که از روی اجبار باید به جشن تولد مسخرهی عموزادهی ده سالهاش برود، ناراحت و بدعنق به نظر میرسید.
در حالی که سعی میکردم آهسته حرف بزنم، گفتم: «سلام! خب، الان روی چه موضوعی کار میکنی؟»
ناراحتیاش بیشتر شد و مانند خرسی که برای خواب زمستانی آماده میشود، در خودش فرورفت. حس کردم صورتم خیس عرق و کاسه چشمانم پراز خون شده است. در طراحی از او بهتر نبودم. باهوش تر یا باتجربه تر هم نبودم. حالت چهرهاش به تنهایی کافی بود که بفهمم نمیتوانم انتظار داشته باشم نسبت به مدیریتم رفتار عادی داشته باشد. این پیام به اندازهای روشن بود که گویی با رنگ سیاه، بزرگ نوشته شده باشد: تو اصلا نمیدانی که داری چه کار میکنی؟
در آن لحظه حس کردم کاملا درست میگوید.
اینکه چگونه مدیر بخش طراحی فیسبوک شدم، روی هم رفته باورکردنی نبود مهاجری بودم که در خیابانهای شلوغ شانگهای و سپس حومه ی مرطوب هيون بزرگ شدم و از جنگ ستارگان و مایکل جکسون چیزی نمیدانستم. وقتی بزرگ میشدم چندین بار اسم سیلیکون ولی را شنیده بودم، ولی تصورم از آن دقیقا مانند اسمش بود تصور می کردم سیلیکون ولی درهای میان دو رشته کوه است که در آن ردیفهای کوچک از کارخانهها، تراشه های سیلیکونی را مانند شکلات تولید میکنند. اگر از من میپرسیدند کار طراحان چیست، پاسخ میدادم: «طراحي لباسهای زیبا.»
از همان نخستین روزهای زندگیام میدانستم که دو چیز را خیلی دوست دارم؛ طراحی و ساختن. در یکی از عکسهای کودکیام، از گرفتن هدیهی اسباببازی لگو بسیار خوشحالم. با آن اسباب بازی میشد میمون و کوسه ساخت.
در دورهی اول دبیرستان، من و بهترین دوستم، ماری، دفترهایمان را که پر از طراحی های ماهرانه بود، بین دو کلاس به یکدیگر نشان میدادیم. در دوره ی دوم دبیرستان، جادوی HTML را کشف کردیم که به ما اجازه میداد تفریح طراحی و ساختن را با سرگرمی عالی ایجاد سایت هایی برای نشان دادن تصاویرمان ترکیب کنیم. بهترین گزینهی من برای سپری کردن تعطیلات بهاری این بود که غرق در یادگیری تازهترین راهنمای آنلاین فتوشاپ (چگونه رنگ پوست های طبیعی ایجاد کنیم یا بازطراحی وب سایتم برای نشاندادن ترفند جاوااسکریپت شوم (لینکهایی که وقتی موس رویشان قرار میگیرد، روشن تر میشوند). .
وقتی وارد دانشگاه استنفورد شدم، میخواستم علوم کامپیوتر بخوانم. بنابراین، در کلاسهای الگوریتم و پایگاداده شرکت کردم، به این امید که برای داشتن شغلی در مایکروسافت با گوگل که همکلاسیهای سابقم آنجا بودند، آماده شوم. ولی در سال دوم تحصیلی، شور و شوق تازهای در سراسر دانشگاه استنفورد حاکم شد که همگی با ذوق و اشتیاق بسیار در راهروها و هنگام غذا خوردن دربارهاش صحبت میکردیم. سایتی را تصور کن که میگذارد تصاویر اتفاقهای کلاس شیمی آلی را ببینی، از گروههای موسیقی موردعلاقهی هم اتاقیات باخبر شوی و پیامهای خصوصی به صفحهی دوستانت بفرستی.
مجذوب فیسبوک شدم. با هرآنچه قبلا می شناختم، متفاوت بود. فیسبوک نسخه ی پویای دانشکده ای بود که به دنیای آنلاین رخنه کرده و به ما کمک میکرد با روشهای جدیدی همدیگر را بشناسیم.
شنیده بودم یکی از دانشجویان اخراجي دانشگاه هاروراد فیسبوک را ساخته است، ولی تا زمانی که درسی دربارهی «کارآفرینی سیلیکون ولی» برنداشتم، چیزی دربارهی استارتاپها نمیدانستم. آنجا بود که فهمیدم سیلیکون ولی در واقع سرزمین رؤیاپردازان تشنهی یادگیری است؛ جایی که به آنها این شانس داده میشود که با اندکی کمک از شرکتهای سرمایهگذاری خطرپذیر، نسخه ای از آینده را بسازند. آنجا سرزمین نوآوریهایی است که از ترکیب ذهنهای باهوش، ارادههای پولادین و زمان بندیهای موفقیت آمیز به دست آمده است.