مرد جوان وقتی به خانه رسید، متوجه شد که فراموش کرده است هنگام رفتن در را قفل کند. یعنی با دستپاچگی و و در حال مدهوشی آنجا را ترک کرده بود... اولین دغدغهاش مرتب کردن بود. آشفتگیای که روزگاری گرفتارش بود و از آن خلاصی یافته بود، اکنون آزارش میداد. چطور اجازه داده بود این بلا سرش بیاید؟ یک چنین بازار شامی با آخرین توصیهی میلیونر مبنی بر اینکه باید از زندگی شاهکار ساخت، منافات داشت! حین مرتب کردن بود که فهمید نامهی خداحافظی از مادرش آنجا نیست. چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟